پرتال دانشگاهی کشور پرتال دانشگاهی کشور
University Portal of Iran




کلمات مرتبط

    نتایج کارشناسی ارشد 1402 نتایج ارشد 1402 دفترچه کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد امریه سربازی استخدام تامین اجتماعی استخدام شرکت نفت استخدام آموزش و پرورش استخدام بانک پذیرش بدون کنکور منابع کارشناسی ارشد منابع دکتری استخدام شهرداری آگهی استخدام پليس استخدام نیروی انتظامی لیست همایش های بین المللی لیست سمینار لیست کنفرانس سالن همایش مقاله ISI دانشگاه پيام نور استخدام بانک پاسارگاد سازمان سما استخدام بانک شهر استخدام بانک گردشگری آگهی استخدام بانک صادرات استخدام بانک پارسیان پودمانی علمی کاربردی 1402 استخدام دولتی استخدام استانداری استخدام آتش نشانی استخدام وزارت نيرو استخدام ديپلم استخدام برنامه نویس استخدام حسابدار نمونه سئوالات کارشناسی ارشد نمونه سئوالات دکتری ارزشیابی مدرک دانشگاه پیام نور فراگير دانشپذير مدرک دیپلم مدرک کارشناسی انتخاب رشته کنکور سراسری 1402 عدح.هق daneshgah پردیس دانشگاهی شهریه دانشگاهها آگهی استخدام تهران azad karshenasi arshad kardani peyvasteh azmoon konkoor mba مجازی mba یکساله مدرک mba
 اخبار دانشگاهی کشور / آموزش های عمومی          22 اسفند 1389 - 13 March 2011



قصه از روزی شروع شد که خدا، قطعه ای از بهشتش را برای سرزمین مادری من چشم روشنی فرستاد. بهشت که پایین آمد چلچله ها جشن گرفتند و مرغ عشق دوباره عاشق شد. شبنم و نسیم اسم چشم روشنی سبز خدا را «جنگل» گذاشتند. جنگل زیبا، هر روز صبح با نوازش دستان طلا یی خورشید از خواب بیدار می شد و از صدای خمیازه اش درختان از خواب ناز می پریدند و به حیوانات سلا م می کردند. چادر طلا ی خورشید که روی درختان پهن می شد قاصدک ها به رقص در میآمدند و زندگی لبخند می زد. همه حیوانات فرزند جنگل بودند و جنگل فرزند دردانه زمین! اما جنگل زیبا از میان حیوانات به دنبال یک سلطان می گشت. پس چشم سبزش را خوب چرخاند تا یک سلطان زیبا برای خودش پیدا کند. چشم جنگل چرخید و چرخید، به آهو رسید با تمام دلبری هایش.

اما آهو ظریف تر از آن بود که سلطان باشد. به گوزن رسید با تمام غرور ومستی اش. اما گوزن نحیف تر از آن بود که سلطان باشد. به طاووس رسید با تمام کرشمه هایش، اما طاووس شکننده تر از آن بود که سلطان باشد. به عقاب رسید با تمام تیزبینی اش اما عقاب کوچکتر از آن بود که سلطان باشد.

جنگل در فکر بود که ناگهان شیر، غرشی کرد. دل جنگل از غرش پر جذبه شیر هری ریخت. شیر جلوتر آمد و یال و کوپالش را تکان داد. دل جنگل از دیدن فرزند تنومندش قنج رفت. شیر برای خودش قلمروی ساخت و هیچ کس جرات نزدیک شدن به قلمروش را پیدا نکرد. جنگل از ابهت فرزندش به وجد آمد. گرگ پیر به شیر نزدیک شد. شیر نعره ای کشید و نعره اش گرگ را فراری داد. جنگل از جذبه فرزندش شاد شد. بچهآهویی از دور میآمد. چشمان زیبایش در چشمان نافذ شیر گره خورد. قلب بچه آهو لرزید و پاهای لا غرش تندتر از همیشه به حرکت در آمد. بچه آهو گریخت و از قلمرو شیر دور شد. جنگل از قدرت شیر برخود بالید.

اینجا بود که جنگل فهمید، شیر شایسته آن است که سلطان جنگل باشد. از آن روز شیر سلطان پر ابهت جنگل شد و به دستور جنگل تمام حیوانات موظف شدند به شیر احترام بگذارند. همه چیز زیبا بود. صدای آواز چلچله ها، تولد بچه گوزن ها، بازی کردن توله خرس ها، شیطنت سنجاب ها، مسابقه خرگوش و لا ک پشت و حتی شکار کردن پلنگ ها.

همه چیز طبق قانون جنگل پیش می رفت، زیبا و دوست داشتنی; تا اینکه یک روز پای موجودی عجیب به جنگل باز شد یک موجود دو پا که نه یال و کوپالی داشت و نه چنگال تیزی. با این حال این موجود ادعا کرد که از شیر قدرتمندتر است. حیوانات از این ادعا خندیدند اما تن جنگل لرزید. چون او خوب می دانست که این موجود دوپا، قاتل فرزندانش خواهد بود و جلا د درختانش.

با ورود انسان به جنگل همه چیز از هم پاشید. آرامش سبز جنگل با صدای دلخراش گلوله و اره برقی به هم ریخت و جمعیت شاد حیوانات هرروز در مقابل تیر گلوله آدمها کم و کمتر می شد. درخت توسکا روی زمین افتاد. بلوط ها یکی یکی قطع شدند. پلنگ ها را کشتند و ببرها را شکار کردند. از پوست آهو لباس دوختند و بوی کباب گوزن از خانه هایشان بلند شد.

می گفتند این موجود دوپا اشرف مخلوقات است وجانشین خدا روی کره زمین، اما بچه آهویی که مادرش را به اسارت برده بودند باور نمی کرد این موجود بی رحم همانی است که می توانست جانشین خدا باشد.

خواب رنگین سنجاب ها جای خود را به کابوس گلوله واره برقی داده بود. سنجاب ها هم باور نمی کردند که انسان، همان موجودی باشد که خدا به فرشته هایش دستور داده که بر او سجده کنند. چطور ممکن است این موجود سنگدل انسان باشد؟

اما واقعیت چیز دیگری بود. واقعیت این بود که خدای مهربان، انسان را برتر از سایر موجودات قرار داده بود. اما به او گفته بود که برای چه کاری آمده است. به او گفته بود که جایگاهش بهشت است. گفته بود که مدتی مهمان این زمین خاکی است و باید دراین مدت آداب مهمانی را رعایت کند. گفته بود که همه موجودات حق زندگی دارند و همه موجودات آفریده های عزیز خدا هستند. خداوند به انسانها گفت که حیوانات را اذیت نکنند ولی او یادش رفت و شروع کرد به فساد.

تنه درختان را برید و شکم گوزن ها را درید و پوست آهوها را کند و قلب گنجشکان را شکست و سقف آسمان را کثیف کرد و با دم روباه برای خودش شال گردن درست کرد و از پوست مار کفش و از دندان فیل گردن بند و از گوشت خرگوش کباب.

اما سلطان جنگل هنوز زورش از این موجود بی رحم بیشتر بود. پس انسان دو پا برای اینکه راحت تر به جنگل دست پیدا کند و با آرامش بیشتر حیوانات را به اسارت خود درآورد شروع به کشتن سلطان جنگل ها کرد. تفنگش را به سوی شیرها نشانه گرفت و از پاشیدن خون گرم شیر به تنه خشکیده درختان جنگل، خونش به جوش آمد، شیر و ببر و پلنگ ها، مزاحم خرابکاری اش بودند. پس هرجا آنها را می دید بی معطلی تفنگش را به سوی آنها نشانه می گرفت و آنها را به زمین می انداخت.

اما شیر، همچنان سلطان بود و جنگل هنوز به فرزند قدرتمندش افتخار می کرد. به همین دلیل بود که انسان با دیدن شیر مثل بید به خود می لرزید. اما انسان که تحمل نداشت موجودی قدرتمندتر از خودش را در کره زمین ببینند، شیرها را از راه دور و با گلوله تفنگ غافلگیر می کرد و با افتخار بر لا شه خونآلوده آن می ایستاد و عکس یادگاری می گرفت.

شیرها در مقابل گلوله تفنگ دوام نمیآوردند و یکی یکی از صحنه جنگل حذف می شدند. یک روز انسان به خودش آمد و فهمید در بیشه زارهای سرزمینش، هیچ شیری باقی نمانده. آن روز انسان کمی دل تنگ شد، دلتنگ غرش پرابهت شیر. اما خیلی خودش را ناراحت نکرد و به خودش گفت: جانت سلا مت. شیر چه اهمیتی دارد. مهم این است که تو زنده باشی.

جنگل، چله نشین غم سلطانش بود که صدای مهیبی او را به خود آورد. این صدای گلوله ای بود که آخرین ببر ایرانی را هم به خاک انداخته بود. دیگر کاری از دست جنگل برنمیآید. جنگل بی سلطان، مثل شیر بی دندان بود.اما جنگل می دانست که مادرش زمین، ساکت نخواهد نشست و یک روز جواب محکمی به این انسان بی رحم خواهد داد. زمین اما صبورتر از این حرفهاست که خیلی زود از کوره در رود. پس زمین غمزده، آرام و دردمند جنگ نابرابر فرزندانش را تماشا می کند و با سکوت مرگبارش می گوید: فرزندان من، آی آدمها! تمام ستمهای شما یک روز به سوی خودتان باز خواهد گشت. روزی که خیلی دور نیست. شاید از همین ندای زمین بود که مولا نا گفت:

«این جهان کوه است و فعل ماندا

سوی ما آید نداها را صدا»

آدم ها که بعد از مرگ شیرها به دنبال راه چاره ای بودند این بار تصمیم گرفتند شیرهای از بین رفته را دوباره به سرزمینشان باز گردانند از این رو شیرهای آفریقایی را به رسم مهمان وارد کشور کردند و آنها را یک راست به باغ وحش بردند تا با خیال راحت و بدون نگرانی از خطرات احتمالی شیرها، آنها را پشت میله های آهنین اسیر کنند و بدین ترتیب سلطان جنگل دوباره وارد کشور شد با این تفاوت که این بار جنگلی نبود که شیر سلطانش شود. این بار شیر آمده بود تا سرپوشی باشد بر عذاب وجدان آدم ها، سرپوشی که تامدتی فکر آدم های خطا کار را آسوده می کرد که جای نگرانی نیست. اگر نسل شیر بیشه زارهای خود را منقرض کردیم باز هم می توانیم از کشورهای دیگر این حیوان زیبا و پر ابهت را وارد کشور کنیم و هیچ عذاب وجدانی نداشته باشیم.

شیر آفریقایی که وارد باغ وحش ارم شد هنوز تیز دندان بود و خوش یال و کوپال، پشت میله های اسارت هم شیر هنوز شیر بود اما شیر اسیر غمگین بود و افسرده، روزی شیر که در جنگل فراوان بود و پر برکت حال افتاده بود دست آدم های تنگ نظر! آدم هایی که همه چیز را حق خودشان می دانستند. گوشت کبابی و خوش خوراک فقط مخصوص آدم ها بود. پس شیرها حق نداشتند غذای خوب و گوشت خوش خوراک بخورند. تنها چیزی که برای آدم ها قابل خوردن نبود، گوشت الا غ بود. آن هم نه هر الا غی، الا غی که پیر و فرتوت شده باشد و دیگر قابلیت جابجایی بار را نداشته باشد.

اینجا بود که گوشت الا غ های پیر شد غذای اجباری شیرها! سلطان جنگل چاره ای نداشت. در اسارت این زندان بان است که تصمیم می گیرد زندانی چه چیزی باید بخورد اعتصاب غذا و این حرف ها هم در مرام سلطان جنگل نبود.

پس چاره ای نبود باید همان غذا را می خورد. شیرهای باغ وحش ارم با غذای اجباریشان خوگرفته بودند که ناگهان دردی به سراغشان آمد; دردی که هیچ وقت در جنگل با آن روبرو نشده بودند. دردی که تنشان را زخم می کرد و خون از دماغشان جاری می کرد. می گفتند شیرها «مشمشه»گرفته اند.

این دیگر چه دردی بود؟ دردی که علا وه بر تلخی، انگشت اتهام آدم ها را به سوی شیرها دراز کرده بود که این شیرها ناقل بیماری هستند و ممکن است بیماریشان به آدم ها منتقل شود.

اینجای قصه که می رسی از رفتن به باغ وحش ارم دلت می گیرد و زیر لب زمزمه می کنی:

بیچاره ببرها! بیچاره شیرها! بیچاره میمون ها! بیچاره حیواناتی که از آن سوی دنیا از بیشه زارهای "دوبا"، از دشت های دل انگیز "سرنگتی"، از محیط امن پارک "نگورو نگورو"، از چمنزارهای پارک "ماسایی مارا" و از سواحل وسوسه انگیز رودخانه "زامبزی" به ایران می آیند و در قفس های زشت و بدبوی فرش شده با سیمان حبس می شوند و از سر ناچاری یادشان می رود که حیوانی وحشی اند!

مانده ایم نام باغ وحش های ایران را چه بگذاریم; انبار حیوانات؟ فراموشخانه؟ تبعیدگاه؟ یا قتلگاه؟ بر سر دوراهی مانده ایم که باغ وحش ارم را چه بنامیم; قتلگاه ببر و شیر؟ محلی برای رام کردن حیوانات درنده؟ راه حلی منطقی برای افسرده کردن حیوانات سرکش؟ یا بازاری پر ولوله برای کتمان حقایق؟ یک ببر در باغ وحش ارم می میرد و بعد خبر می رسد که یک قلاده شیر که مشکوک به مشمشه بوده در سکوت خبری ساختگی مرده است.

مدیر باغ وحش اما می گوید شیرها حالشان خوب است و با گوشت گاو پذیرایی می شوند و مختصر ترشح بینی شان هم در حال درمان است; اما مشاور محیط طبیعی سازمان می گوید نه تنها یک قلاده شیر مرده، بلکه نمونه های گرفته شده از او برای تشخیص بیماری اش نیز به آلمان فرستاده شده است.

حالا خودتان قضاوت کنید; واقعا چه کسی راست می گوید؟ چه کسی دلش برای حیات وحش می سوزد و چه کسانی مرگ سریالی حیوانات را تهدیدی برای مقامشان می دانند؟ شاید حتی بدبین ترین متولیان امور حیوانات در کشور فکرش را هم نمی کردند که روزی باغ وحش ها زیر ذره بین انتقاد قرار بگیرند و افراد یا افرادی به خاطر مرگ حیوانات در محکمه افکار عمومی بازخواست شوند; اما حالا این اتفاق افتاده است.

غبار آزاردهنده مرگ ببر در باغ وحش ارم کمی فرونشسته; که مرگ شیر دوباره به موضوع دامن می زند; آن هم مرگی در خفا که حتی جنازه شیر هم نمی تواند مسوولان را به گفتن حقیقت مجبور کند.

اما ای کاش ماجرا به همینجا ختم می شد و فقط مرگ یک شیر در سکوت باغ وحش ارم پایان ماجرا بود.

ماجرا نه تنها به همینجا ختم نشد بلکه موضوع بیماری مشمشه و انتقال آن به انسان آنقدر شدت گرفت که مردم شهر با این نگرانی دست و پنجه نرم کردند که مبادا بیماری شیرها به شهر برسد و همه مردم دچار این بیماری شوند. در این میان گربه های ولگرد متهم شدند که ناقل بیماری از باغ وحش به داخل شهر خواهند شد. با این حال شیرها همچنان پشت نرده های آهنین باغ وحش به این امید زنده بودند که شاید یک روز با داروهایی که به آنها خورانده می شود از دست این درد لعنتی نجات پیدا کنند و به سرنوشت آن شیر و ببر که در اثر بیماری مشکوکی به نام مشمشه اسیر چنگال مرگ شدند، دچار نشوند، اما شیرها نمی دانستند که سرنوشت بدتری در انتظارشان است. سرنوشتی که آنها را به یاد شلیک گلوه های تفنگ در جنگل خواهد انداخت.

سرنوشتی که باز هم آدم ها، ناجوانمردانه سلطان جنگل را به آن دچار خواهند کرد.

این بار هم صدای گوشخراش تفنگ به گوش رسید. اما نه درجنگل بلکه در باغ وحش، در باغ وحش ارم اینبار اما این نبرد ناجوانمردانه تر بود. چرا که شیرهای آفریقایی در اسارت ما بودند و دور از دامان مادرشان، جنگل; با شلیک گلوله به شقیقه هایشان در کف سیمانی قفس باغ وحش پهن شدند و صدای غرش غمگینشان با این گلوله خاموش شد و ۸ شیر یکی پس از دیگری در باغ وحش معدوم شدند. این بار درختان جنگل شاهد کشته شدن شیرها نبودند تا در عزای آنها بی تابی کنند. شاید این آخرین شانس شیرهای باغ وحش ارم بود که هیچ حیوان آزادی مردنشان را در غربت و اسارت و حقارت ندید.

باغ وحش ارم شاید برای بچه های یکی دو ساله جذابیت داشته باشد و از دیدن حیوانات به وجد بیایند اما طبیعی است هرچقدر این بچه ها بزرگتر و عاقل تر شوند از دیدن حیوانات در اسارت لذت نخواهند برد.

حالا تصورش را بکنید افرادی که در باغ وحش ارم کار می کنند از دیدن اسارت حیوانات چه حسی دارند؟

اسفندیار صادقی که شیربان باغ وحش ارم که ۱۸ سال از عمر خود را با شیرهای باغ وحش گذرانده و به گفته خودش همه شیرهای باغ وحش را خودش بزرگ کرده هم در زمره آدمهای خوش شانس به حساب میآید.

چرا که درست ۴ ماه پیش باز نشست شده و لحظه ای که شیرها را می کشتند در باغ وحش حضور نداشته است.

به گفته خودش خبر مرگ شیرها را یکی از دوستانش، تلفنی به او گفته است. تصورش را بکنید که یک شیربان که سالهای زیادی از عمرش را در کنار شیرها گذرانده از خبر شنیدن کشته شدن شیرها چه حالی پیدا می کند؟ کشته شدن شیرهایی که شاهد به دنیا آمدن و شیرخوارگی و رشد کردنشان بود. حالا که از ۱۸ شیر باغ وحش ارم فقط ۳ قلا ده شیر باقیمانده و آنها هم در معرض خطر هستند، شیربان پیر باغ وحش ارم خدا را شکر می کند که لحظه ای که تیر خلا ص را بر مغز شیر جوان خالی می کردند او صدای شلیک گلوله را نشنید و جان دادن نره شیر پیر و ماده شیر خشن و بچه شیر بازیگوش را ندید.

اسفندیار صادقی را چندماه پیش که هنوز باز نشست نشده بود، کنار قفس گربه سانان باغ وحش ارم دیدم. آن روز که هنوز ببر سیبری نمرده بود و توله شیرها سرحال بودند. آن روز یکی از توله شیرها را از قفس بیرون آورده بود و به آغوش گرفته بود. توله شیرها هم با او اخت بودند.

چون وقتی من خواستم آنها را به آغوش بگیرم بی قراری می کردند. توله شیرها این روزها بزرگتر شده بودند و دیگر نمی شد در آغوششان بیگری، اما آنقدر بزرگ نشده بودند که دیگر میلی به زندگی نداشته باشند. آنها هنوز حق زندگی داشتند. آن روز که دیدمشان هنوز شیر می خوردند. کاش مادرشان آنها را از شیر نگرفته بود و آنها هرگز گوشت الا غ را تجربه نمی کردند. شاید اگر گوشت آن الا غ های بیمار را نمی خوردند هنوز زنده بودند و به جرم زندانی بودنشان محکوم به مرگ نمی شدند.

اما از همه اینها که بگذریم می رسیم به بیماری به ظاهر خطرناک شیرها.

● شیرها به هیچ عنوان مشمشه نداشته اند

دکتر کهرم که مانند سایر کارشناسان محیط زیست، از خبر معدوم شیرها غمگین است در این باره می گوید: طبق نظر عده ای از کارشناسان شیرهای باغ وحش ارم به هیچ عنوان مشمشه نداشتند. این استاد دانشگاه می گوید: در گفت وگویی که با یکی از دامپزشکان باغ وحش لندن داشتم، این دامپزشک با تعجب از من سوال کرد که شما مطمئنید که گفته شده ببر و شیرهای باغ و حش ارم دچار مشمشه شده اند؟!!

به گفته او مشمشه بیماری است که فقط فردسمان مثل خرها و الا غ ها به آن مبتلا می شوند و به هیچ وجه گربه سانانی چون ببر و شیر به آن مبتلا نمی شوند.

به گفته دکتر کهرم ببر سیبری هم در اثر مشمشه نمرده است. بلکه جریان از این قرار بوده که ببر نر را در قفس ببر ماده انداخته بودند تا جفت گیری کنند. اما ببر ماده خشمگین شده و زیر شکم و دست ببر نر را گاز گرفته، این جراحت عفونی شده و وارد خون ببر نر شده و باعث مرگ حیوان شده است. به گفته دکتر اسمائیل کهرم مساله مرگ و میر و کشته شدن شیرهای باغ وحش ارم چنان در پرده ای از ابهام و شایعه و کذب قرار گرفته که حتی مسوولین باغ وحش ارم در زمینه طریقه کشتن شیرها و تعداد شیرهای کشته شده اطلا ع رسانی درستی نکردند و تعداد شیرهای کشته شده یکبار ۱۴ قلا ده و یکبار ۸ قلاده، ا علا م شده و آخر هم معلوم نشد کدام عدد درست بوده است. ضمن این که یکبار اعلا م شد که شیرها با شلیک گلوله معدوم شدند و بعد در عمق ۲ متری زمین دفن شدند و بار دیگر اعلا م شد که خبر قبلی درست نبوده شیرها با داروی بی هوشی کشته شده اند. خلا صه معلوم نشد واقعا چند شیر کشته شدند و از چه طریقی؟!!!

اما وقتی شیرهای بی گناه کشته شدند عده ای از دامپزشکان اعلا م کردند که بیماری شیرها، یک بیماری میکروبی بود که با آنتی بیوتیک قابل درمان بوده است. دکتر کهر م بعد از اعلا م این مطالب اظهار امیدواری کرد که مرگ شیرها به هر دلیلی و به هر روشی باعث شود که در باغ وحش ارم را به کلی ببندند.

به گفته این کارشناس محیط زیست باغ وحش ارم به خودی خود یک مکان زیان ده بود. چرا که هیچ وقت خرج خود را در نمی آورد و حالا که این باغ وحش تعطیل شده و درآمدی هم از طریق فروش بلیت ندارد دیگر غوزبالا ی غوز است.

به گفته دکتر کهرم باغ وحش ارم با عجله و بدون برنامه ریزی اساسی تاسیس شد و این باغ وحش ۵/۷ هکتار زمین دارد. در حالی که برای یک باغ وحش استاندارد باید حداقل ۵۰ هکتار زمین در نظر گرفته شود ضمن این که باغ وحش اصولی دارد که باید رعایت شود که متاسفانه در باغ وحش های ما این اصول رعایت نمی شود.

از همه این ها که بگذریم از باغ وحش و حیواناتش، از مسوولین و بی توجهی هایشان و از اکوسیستمی که بی رحمانه تحت آسیب قرار گرفته فقط و فقط یک نکته می ماند و آن این است که یک روز زمین انتقام تمام ناملا یماتی را که در حق فرزندانش کرده ایم، خواهد گرفت. شاید آن روزها همین الا ن هم آغاز شده باشد خشکسالی، آلودگی هوا، آلوده شدن آب به نیترات، انواع بیماری ها، همه و همه می توانند نمونه کوچکی از انتقام جویی زمین باشد که به تلا فی بی گناهی موجوداتی که بی رحمانه حق زندگی را از آنها گرفتیم نامهربانی اش را به ما فرزندان ناسپاس نشان می دهد.

خبرنامه - شبکه های اجتماعی